شهید حمید محمدی درخشی
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۶ ب.ظ
28 اردیبهشت 1335 (هجری شمسی) در شهرستان مراغه به دنیا آمد . درخانواده کم درآمدی شد. دوران کودکی حمید بدون حادثه سپری شد .
تحصیلات ابتدایی را در مدرسه بدر و راهنمایی را در مدرسه اوحدی با موفقیت به پایان رساند . سپس تحصیلات متوسطه را در هنرستان صنعتی مراغه پشت سر گذاشت و موفق به کسب دیپبم شد . گرایش های مذهبی حمید در دوران هنرستان افزایش یافت و فراگیری قرآن مجید را از این دوران آغاز کرد و نماز را اول وقت به جا می آورد . دوران نظام وظیفه او با حوادث انقلاب اسلامی مصادف شد . پس از شش ماه خدمت در خرم آباد لرستان به بندرعباس اعزام شد . در طول سربازی به تأسیس کتابخانه در پادگان اقدام کرد و برای پخش اعلامیه های امام خمینی بارها بین شهرهای بندرعباس ، تبریز ، قم ، مشهد رفت و آمد کرد . نقل است که در یکی از سفرها به بندرعباس تعدادی از اعلامیه های امام را در ساک پنهان کرده و سوار هواپیما شده بود که مأموران امنیتی سر می رسند و به بازرسی می پردازند . وی نیز به جدّ حضرت امام متوسل می شود . وقتی مأموران به سراغ اعلامیه ها می روند جز برگه های سفید چیزی نمی بینند . پس از رفتن مأموران به سراغ ساک می رود تا ببیند آیا واقعاً آنها کاغذ سفید هستند یا اعلامیه ها و می بیند که اعلامیه ها در ساک هستند .
در سالهای 1358 و 1359 به مناطق آشوب زده بوکان ، میاندوآب و مهاباد اعزام شد و به همراه جمعی از دوستانش سپاه مراغه را تأسیس کرد و علیه ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در کنار عضویت در شورای فرماندهی سپاه مراغه به سمت فرماندهی بسیج مراغه منصوب شد و سازماندهی و اعزام نیروهای بسیجی به جبهه اقدام کرد . در همین زمان به خاطر فعالیتهای شبانه روزی ، محبوبیت زیادی در بین مردم مراغه به دست آورد تا جایی که از او خواستند کاندیدای نمایندگی در مجلس شورای اسلامی ولی به هیچ وجه زیر بار نرفت . می گفت :
من خادم اسلام هستم و خدمتی بالاتر از خدمت در بسیج سراغ ندارم پس در بسیج باقی می مانم زیرا خدمت در بسیج همه چیز من است و من خاک پای بسیجی ها هستم .
در سالهایی که مسئولیت بسیج مراغه را به عهده داشت به طور جدی با گروهکها و منافقین مبارزه می کرد ؛ به همین خاطر چندین بار مورد سوء قصد قرار گرفت اما توانست جان سالم به در ببرد .
همزمان با ایفای مسئولیتهای پشت جبهه در موقع لزوم از جمله به هنگام آغاز عملیاتهای مهم عازم جبهه می شد . اولین عملیاتی که در ابتدای جنگ در آن شرکت داشت در منطقه سرپل ذهاب بود که با پشتیبانی هوایی خلبان سروان علی اکبر شیرودی انجام شد . در این عملیات نیروهای دشمن به قصد تپه ای که نیروهای ایرانی در آن استقرار داشتند ، در زیر آتش باری ، اقدام به پیشروی کردند و نیروهای خودی را به محاصره درآوردند . در این حین چند تن از نیروهای خودی مجروح و چند نفر به شهادت رسیدند . علی رغم این که یکی از نیروها موفق به خروج از حلقه محاصره شدگان شده بود و مقداری فشنگ برای محاصره شدگان می رساند ، اما این اقدام زیاد ثمربخش نبود و تنها دو عدد نارنجک و قریب پانزده عدد فشنگ برای آنان باقی مانده بود . با وجود این مقاومت تا صبح ادامه یافت . عراقی ها در دامنه تپه آرایش جنگی گرفته و محاصره شدگان را به تسلیم شدن می خواندند . در این حال حمید درخشی از طریق یکی از شیارهای تپه به پایین رفت و پس از کشته شدن چند تن از نظامیان عراقی بقیه را که قریب به نود نفر بودند به تسلیم واداشتند و به همراه سایر رزمندگان به پشت جبهه منتقل شد .
یکی از همرزمانش در مورد حضور او در جبهه آبادان در اوایل جنگ می گوید :
اوایل جنگ ، زمانی که آبادان در محاصره کامل دشمن قرار داشت ، شبی قرار شد که جهت زدن خاکریز با چند نفر از برادران سپاهی به نزدیکی دشمن برویم و خاکریز بزنیم . دشمن متوجه حرکات نیروهای خودی شده و به شدت منطقه را زیر آتش گرفته بود . گلوله های منور دشمن لحظه ای قطع نمی شد . در این میان حمید محمدی درخشی آرام و مطمئن در میان آتش سنگین دشمن حرکت می کرد و نیروها را به صبر و پایداری فرامی خواند و آیات جهاد را تلاوت می کرد .
از خصوصیات برجسته حمید محمدی درخشی بشاشیت ، خوش خلقی ، خطرپذیری و اخلاص و توکل بود . روحیه ای که سبب می شد در بسیاری از عملیاتها بر خطرات فائق آید .
حمید در گیرودار جبهه و جنگ با پیشنهاد خانواده و براساس سفارشهای امام خمینی مبنی بر ازدواج جوانان ، با خانم صابره علییاری ازدواج کرد . در دوران کوتاه ازدواج ، حمید کمتر فرصت می یافت به خانواده اش رسیدگی کند به این جهت سرپرستی خانواده او بر عهده پدرش قرار داشت . در آن زمان پدر حمید نیز از بسیجیانی بود که اغلب در جبهه های نبرد بود .حمید در سال 1362 دوره فرماندهی را گذراند و پس از بازگشت به جبهه در لشکر 31 عاشورا فرماندهی تیپ و محور عملیاتی به وی محول شد . در مدت حضور در جبهه چندین بار مجروح شد که هر بار پس از التیام نسبی به مناطق عملیاتی بازمی گشت .
سرانجام ، پس از چهل و هشت ماه حضور در جبهه ها در عملیات خیبر در جزیره مجنون در روز یکشنبه 6 اسفند 1362 در حالی که در محاصره دشمن قرار گرفته بودند به شهادت رسید . شهید مهدی باکری درباره نحوه شهادت حمید در پاسخ پدرش که از حال وی پرسیده بود چنین جواب داده است :
حمید ، دویست و پنجاه اسیر عراقی آورد و تحویل داد و در حالی که از ناحیه شانه زخمی شده بود هر چه اصرار کردیم که برگردد تا زخمهایش پانسمان شود گفت : « بچه ها زیر آتش هستند و باید بروم . » تا مدتی با من با بی سیم تماس داشت و در آخرین تماسش به من گفت : « سلام ما را به امام برسانید , ما مثل امام حسین (ع) جنگ کردیم و مثل او مظلوم واقع شدیم و دیگر صدایی از او نشنیدم . »
سه سال پس از شهادت حمید ، برادرش علی در تاریخ 28 دی 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه در اثر اصابت ترکش به پاهایش به شهادت رسید . سیزده سال بعد در 2 مرداد 1376 با عملیات گروه های جستجوی مفقودین در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بقایای پیکرمطهر حمید محمدی درخشی کشف شد و پس از تشییع در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه به خاک سپرده شد . از شهید حمید درخشی فرزندی به نام مهدی به یادگار مانده است که در هنگام شهادت پدر ، چهل و پنج روز بیشتر نداشت . منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات
مادرشهید :
آخرین باری که او را بدرقه می کردیم همسرش مهدی را نزد حمید برد تا او را در بغل بگیرد . اما وی از این کار خودداری کرد و گفت : « ممکن است عشق به مهدی باعث شود عشق به خداوند را فراموش کنم . آنگاه در پیش خداوند مسئول خواهم بود . »
آثار باقی مانده از شهید
حمید درخشی خاطره ای از جنگ را این طور تعریف کرد : « قبل از عملیات مطلع الفجر بود که در یکی از تپه های مرزی گیلانغرب مستقر بودیم .
یک شب متوجه شدیم که عراقی ها عملیات گسترده ای را شروع کرده اند تا تپه های تحت کنترل نیروهای ایرانی را فتح کنند ( آن طور که حمید تعریف می کرد فرماندهی نیروهای مستقر در تپه با وی بود ولی کاملاً از بیان صریح این مورد طفره می رفت ) . وقتی عراقی ها حمله خود را شروع کردند ، بعد از بررسی های لازم اطراف تپه برای دفاع انتخاب شد .
یکی از ارتفاعات به دست عراقی ها افتاد که از آنجا نیروهای خودی را زیاد اذیت می کردند . رفته رفته مهمات رزمندگان تمام شد و با اینکه یکی از برادران شجاع - رضا ناصرزاده - از میان عراقی ها گذشته و از پشت جبهه مهمات می آورد ولی آن مهمات نیز کفاف نکرد و عراقی ها لحظه به لحظه نزدیکتر می شدند که من به نیروها سفارش کردم در مصرف مهمات صرفه جویی کنند . آنها در مقابل سلاحهای متعدد عراقی ها و آتش رگباری آنها تک تیر می زدند .
بالاخره کار به جایی رسید که بیش از چند فشنگ و یکی دو تا نارنجک تفنگی و دستی چیزی باقی نماند . آن شب تا نزدیکی های صبح مقاومت کردیم و باقیمانده مهمات تمام شد . به بچه ها گفتم از سنگ و غیره علیه عراقی ها استفاده کنند آنها نیز همین کار را کردند . در این مدت چند مجروح داشتیم که با وسایل ابتدایی پانسمان شده و در پتو پیچیده شدند . آنها خیلی ناله می کردند. منطقه رفته رفته با بالا آمدن خورشید روشن تر شد به طوری که عراقی ها را بهتر می دیدیم که در دامنه تپه آرایش گرفته و منتظر تسلیم ما هستند . با اینکه بعضی از برادران در نیمه های آن شب پیشنهاد می کردند که بگذارم آنها تسلیم شوند و اصرار نیز داشتند و می گفتند با این گستردگی که عراقی ها حمله کرده اند همه بچه ها تلف می شوند . ولی با مخالفت شدید بنده روبرو شدند . بالاخره سحر شد و آفتاب کاملاً دمید و عراقی های بی شماری را دیدیم که در اطراف ما کمین کرده و با صدای بلند ما را به تسلیم شدن دعوت می کنند .
هوا که کاملاً روشن شد به برادرها گفتم به تنهایی به طرف عراقی ها می روم و آنها را دعوت به تسلیم شدن می کنم و شما هوای مرا داشته باشید . من بلند شده و دعایی خواندم و به خدای متعال توکل کرده از سنگر بیرون آمده و به سرعت به طرف عراقی ها از تپه پایین رفتم تا به آنها رسیدم . یکی یکی آنها را با گفتن اخی ، اخی ، سلاحشان را گرفتم و با زبان فارسی به آنها گفتم که ستون بشوید و صف بایستید تا اینکه یکی از عراقی ها از میان آنها بیرون آمده و گفت : « با ما چه خواهید کرد . » و من که تعجب می کردم که او ایرانی است یا عراقی پاسخ دادم شما را به ایران می بریم و حسابی پذیرایی می کنیم و به او گفتم به اینها ( عراقی ها ) بگو که ستون بایستند . با گفتن کلمه الصف الصف ، عراقی ها تقریباً به ستون شدند و من نیز عراقی ها را از آن طرف جمع کرده اسلحه هایشان را گرفته به دوش خودم انداختم . برادران که از بالا شاهد کارهای من بودند بالاخره چند نفر پایین آمده و مرا کمک کردند تا آنها را به منطقه خودمان هدایت کردیم .
چند نفری از عراقی ها در اطراف کمین کرده بودند که باز من به طرف آنها رفته و یکی یکی رویشان را بوسیدم و با گفتن اخی اخی اسلحه هایشان را گرفتم که یکی دو نفر آنها که فرمانده بودند خیلی با اکراه اسلحه های خود را به زمین کوبیدند . من هم دستی به سر و رویشان می کشیدم و آنها را به قرار گرفتن در صف هدایت و راهنمایی می کردم . خلاصه آنها را به ستون به طرف ایران آوردیم .
در بین راه به دلیل اینکه دو سه روز بود در محاصره بودیم و برایمان تدارکات و غذا نرسیده بود من ضعف داشتم . حتی یکی دو بار موقع راه رفتن از شدت ضعف زمین خوردم و عراقی ها مرا بلند کردند . یکی از عراقی ها که در حال حرکت بود بسته ای از جیب بیرون آورد و دیدم تخم مرغ و گوجه فرنگی است و چون دید من نگاهش می کنم آن را به من تعارف کرد که بلافاصله به طرف او پریدم و از دستش گرفتم و تند تند خوردم . عراقی ها که این منظره را دیدند می خندیدند و من هم می خندیدم .
آثار منتشر شده درباره ی شهید
تو و آن همه عشق! تو و آن همه شوق براى رسیدن به فصل سرخ شهادت! آه از ما که نمىدانستیم. ما از تو چه مىدانستیم؟ از تو چه مىدانیم؟ در روزگارى که از بیم سرنیزه، نام )خمینى( را بر زبان آوردن نمىتوانستند، تو اوراق معطرى را که کلمات پیشوا بر آن نقش بسته بود، به هواداران بهار هدیه مىبردى... تو با انقلاب بهارىتر شدى و مسجد ابتداى شکفتن تو بود. بسا دلاورانى که از مسجد به میدان رسیدند، تو نیز از آنان بودى...
اینک تو سفر سرخ خود را به سر رساندهاى و در نهایتى سبز، در جوار دوست آرمیدهاى و ما بازماندگان قافله ایثار و عشق بر آنیم که تو را بشناسیم و به نسلى دیگر بشناسانیم و چه غافلیم که: شهیدان را شهیدان مىشناسند.
اگر بنویسم: حمید محمد درخشى در 1358/5/15 جامه سبز پاسدارى بر تن کرد و تا اردیبهشت 1359 زندگى پاسدارىاش در مراغه سپرى شد. در خرداد 1359 به کردستان رفت و ... در عملیات خیبر... از تو چه گفتهایم؟
شهیدان را شهیدان مىشناسند، پس تو خود از خویشتن براى ما بگو:
... خوشحالم که از این زندگى راکد و سربسته به دنیاى پرجوش و خروش جبهه منتقل مىشوم و آرزو دارم همچون یاران شهیدم با لباس خونین و با فرقى شکافته به دیدار حضرت امام حسین بروم. دوست دارم در راه یارى برومند حضرت زهرا )سلاماللَّه علیها( شربت شهادت بنوشم. دوست دارم در راه اعتلاى کلمه توحید... من هم جان ناقابلم را به پیشگاه اللَّه )جل و جلاله( تقدیم کنم...
بارالها! معبودا! تو مىدانى که در این سفر جز رضاى تو انگیزهاى ندارم و جز به وصال تو نمىاندیشم.
خداى مهربانم! تو هم تمام علقههاى ذهنىام را از بین ببر و عشقم را خالص براى خودت بگردان و در این سفر هدایت را، نور را، صفا و شهادت را، نصیب من بفرما.
خدایا! این زندگى با عزّت پاسدارى از انقلاب اسلامى را تو براى من فراهم نمودى و توفیق جهاد در راه اسلام را تو به من عنایت کردى، اگر توفیق شهادت را هم مرحمت فرمایى، مرا غرق در نعمتهاى بیکران خود ساختهاى...
من رفتم تا دِین خود را در پاسدارى از انقلاب اسلامى ادا کرده باشم و در مقابل خداوند تبارک و تعالى و بندههاى خوب او و خانوادههاى شهدا شرمنده نباشم، اگر جنازهام را به مراغه آوردهاند، دوست دارم سنگ قبر من از همه شهدا پایینتر باشد، زیرا من خاک پاى آنان هم نمىشوم... و اگر جنازهام باز نیامد، در کنار مزار شهداى گمنام برایم عزا بگیرید و در عزاداریم نوحه براى امام حسین و علىاکبر بخوانید و یادى از مصیبتهاى کربلا کنید.
این حمید است که دارد خداحافظى مىکند. خیلى وقت است که همدیگر را ندیدهایم. دارد مىرود. عازم خط است. طورى دیگرى حرف مىزند، مهربانتر از همیشه.
- به نظرم این آخرین دیدار ماست.
با دقت به چهرهاش مىنگرم. نگاهم مىکند، مهربانتر از پیش:
- حلالم کنید و از دوستان و برادران برایم حلیّت بطلبید!
مىگوید و خداحافظى مىکند. مىدانم که عملیات در پیش است.
حمید! شاید مرا به خاطر دارى، نه؟ شاید تو و دیگر شهیدان ما را از یاد بردهاند، زیرا ما لیاقت رسیدن به دیار وصال را نداشتیم. شاید تو دیگر مرا از یاد بردهاى، اما من تو را از یاد نبردهام، هنوز در حسرت رسیدن به دیار شهیدانم، هنوز مىخواهم بار دیگر به ملاقاتت برسم، و هنوز تمام خاطرههایمان را مرور مىکنم.
سال 1360 بود. روزهایمان در کردستان مىگذشت، در شاهیندژ، بوکان،... و تو فرمانده ما بودى. آن روز، آفتاب ندمیده مهیایمان کردى. )مىرویم پاکسازى(. ماه مبارک رمضان بود. 20 نفر بودیم و تو پیشاپیش ما. کنار رودخانه شاهیندژ که رسیدیم از هر طرف باران گلوله به سویمان سرازیر شد. ما کمین خورده بودیم... هنوز سیماى مصمم تو را مىبینم. در میان باران گلوله ایستادهاى. انگار کمین نخوردهاى. همه از تو قوّت قلب مىگیرند. ما تنها 20 نفریم. سینهخیز از منطقه کمین خارج مىشویم. اسلحه تو مدام آواز مىخواند، رگبار در رگبار. تابستان است و زمین گرم و پر از بوتههاى خار. خارها سینهها و دستها را مىخراشد...
ارتباط با نیروهاى خودى به کلى قطع شده است. صداى ضجه و ناله مجروحین بلندتر مىشود. ناگهان پیشانى »جواد پاشانژاد« چاک مىخورد. خون فواره مىزند. خشمى غریب در نگاه حمید موج مىزند.
صداى ضجه مجروحین را مىشنویم. وسیلهاى براى انتقال مجروحین نداریم. آخر چه کسى مىتواند در زیر باران گلوله و پیش چشم نیروهاى ضدانقلاب که پایگاه را زیر آتش دارند، آمبولانس بیاورد و زخمىها را ببرد؟
حمید توصیه لازم را به نیروهایش مىکند و از پایگاه بیرون مىزند.
- حمید! کجا؟ چرا تنها؟...
صداى حمید در پایگاه مىپیچد: آمبولانس...
رگبارزنان از پایگاه دور مىشود. بچهها طورى دیگرى به هم نگاه مىکنند. گویى از هم مىپرسند: آیا حمید برخواهد گشت؟ آیا حمید اسیر شد؟ آیا شهید شد؟... لحظات در اضطراب و تشویش مىگذرد. ساعتى بعد صداى آژیر آمبولانس در محوطه مىپیچد، حمید مىآید.
من مهدى هستم! مهدى، پسر تو! من از تو چه مىدانم پدر! چهها مىدانم که به زبان و بیان درنمىآید. واپسین بار که عازم دیار عاشقان بودى، من طفلى شیرخوار بودم. اینک تصویرى از تو پیش روى ماست و حسرتى عظیم و داغى بزرگ در دل ما. نگاه که مىکنم تو را مىبینم، سکوت مىکنم و صدایت را مىشنوم: پسرجان! اگر تو بزرگ شدى، حتماً وصیتنامه مرا بخوان، و تفنگ خونین مرا بردار و با دشمنان اسلام و مسلمین بجنگ. یادت باشد که پدرت براى اینکه بتواند به کربلا برود و شمشیر خونین سربازان امام حسین را بردارد و راه آنان را ادامه دهد، جان باخت.
پسرم! یادت باشد، راهى را که من رفتم تو هم بپیمایى. یادت باشد من به جبهه رفتم، به کربلاى خونین میهنم، تا بتوانم درد و رنج حسین را در کربلا احساس نمایم و در صحراى سوزان جنوب... با لبى خونین و سوزان امام حسین را دیدار نمایم...
آرى صداى تو را مىشنوم و خاطرههایى را که همرزمانت روایت مىکنند:
وقتى امام )ره( نظر خود را در مورد قمهزنى اعلام کرد، حمید اوّلین نفرى بود که در مراغه براى مقابله با پدیده خرافى قمهزنى قدعلم کرد. و این کار آسانى نبود، چرا که عوام و ناآگاهان، سالهاى سال به این پدیده خرافى عادت کرده بودند. با کسانى که گمان مىکرد اهل منطق و گفتگو هستند، بحث مىکرد و قانعشان مىنمود و با ناآگاهان جاهل نیز با ابهت برخورد مىکرد.
در حوالى مسجد معزّالدین حمید را دیدم. روز عاشورا بود. با شجاعت تمام قمه را از دست قمهزنى بیرون کشید و هیأت رزمندگان را به دور خود جمع کرد: خون عاشورائیان در مصاف با دشمنان دین و خدا بر خاک مىریزد، واى بر آنان که خود با دست خود قمه بر سر مىزنند... صداى حمید، نورى بود که بر قلوب ناآگاهان مىتافت.
اوایل جنگ بود که در سر پل ذهاب به محاصره عراقىها افتادیم. ما 24 نفر بودیم و عراقىها قریب 100 نفر. نیروى کمکى در کار نبود. با توکل به خدا تصمیم گرفتیم که تا آخرین نفس و آخرین فشنگ مقاومت کنیم. روز دوم محاصره، آثار گرسنگى و تشنگى در چهره بچهها هویدا شد. مهمات نیز ته مىکشید. با دادن دو شهید و دو مجروح، تعداد ما به 20 نفر رسید. روز سوم محاصره از شدت گرسنگى و تشنگى یاراى نبرد نداشتیم. حلقه محاصره نیز تنگتر مىشد. نیروهاى دشمن با آگاهى از اوضاع و احوال، منتظر بودند که دستهایمان را بالا ببریم و تسلیم شویم. کمکم خودمان نیز ناامید مىشدیم. تیرهاى ما تمام مىشد و دیگر هر نفر بیشتر از چند فشنگ در خشاب اسلحهاش نداشت. در این وضعیت حمید از هر نفر یکى دو عدد فشنگ گرفت و 14 عدد گلوله را در خشاب سلاح خود جاى داد.
حمید گفت و در تاریکى شب از چشمان ما ناپدید شد. دقایقى بعد صداى تک تیرهایى از پشت سر عراقىها به گوش مىرسید. حمید بود. عراقىها به تصور اینکه نیروهاى ما آنها را در محاصره گرفتهاند، دستهایشان را بالا بردند و حلقه محاصره شکسته شد.
آرى پدر! همرزمانت حماسههایت را باز مىگویند و من در آیینه این روایتها چهره درخشان تو را مىبینم..
آرى پدر! من مهدى هستم، مهدى! فرزند تو! همنام سردار عاشورائیان و فرماندهت مهدى باکرى...
واپسین بار که تو عازم دیار عاشقان بودى، من طفلى شیرخوار بودم. مادرم مىخواست در آن لحظات وداع، مرا به آغوشت بسپارد. اما تو مرا در آغوش نکشیدى. گفتى: در این لحظات نمىخواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود. شاید محبت پدرى نگذارد در جبهه با خلوص و خاطرى آرام بجنگم. هر یک از فرماندهان را که مىبینم، سراغ حمید را مىگیرم. چند روزیست که عملیات خیبر آغاز شده است و جبهه، روز و شبهاى پر تب و تابى را پشت سر مىگذارد. دلم بىقرار است. مىدانم که جهاد شهادت دارد و خوشا به آنانکه با شهادت مىروند. اصلاً خود من هم در این سن و سال پیرى به جبهه آمدهام که سهمى در جهاد داشته باشم. حمید براى خدا مىجنگد و من هم که پدرش باشم براى خداى خود. ولى بىخبرى از حمید نگرانم مىکند. یکى از بچهها خبر مىدهد که حمید با نیروهایش از پل طلائیه گذشته بودند. مىگوید شب پیش از حمله، حمید به نیروهایش گفت: هر کس دلش پیش پدر و مادر و خانوادهاش است، برگردد. هر کس دلش براى بچهاش مىتپد، برگردد... آنهایى با ما بیایند که دیگر هیچ کس و هیچ چیز جز خدا ندارند.. از این حرفها بوى شهادت مىآید. اما خبر درستى از هیچکس دستگیرم نمىشوم. به هر نحوى که شده آقا مهدى باکرى را پیدا مىکنم. مىگوید: حمید از ناحیه شانه زخمى شده بود، 250 نفر اسیر گرفته بودند، آورد و تحویل داد و برگشت. هر چه اصرار کردیم که بماند، قبول نکرد. مىگفت: بچهها زیر آتشاند و من باید برگردم.
روزهاى سخت عملیات مىگذرد و اندک اندک تکها و پاتکها به سر مىرسد. عملیات تمام مىشود و هنوز از حمید خبرى نیست. چند روز بعد خبر مىرسد که آقا مهدى در میدان صبحگاه صحبت خواهد کرد.دل آقا مهدى داغدارتر شده است. حمیدش را از دست داده است، حمید باکرى را. مرتضى یاغچیان هم پر کشیده است. به میدان صبحگاه میروم. آقا مهدى آمده است. شهادت حمید ومرتضى را تبریک و تسلیت مىگویم و خبرى از حمید مىگیرم، پسر خودم. سردار عاشورائیان با حالتى غریب نگاه مىکند. نگاهم با نگاه مهربانش گره مىخورد.
- آخرین بار که درخشى با بىسیم با من صحبت کرد، گفت: ما مثل امام حسین جنگ کردیم و مثل امام حسین مظلوم واقع شدیم، بعد از آن بىسیم قطع شد.
حمیدِ آقا مهدى شهید شده است و حمید من هم. آتشى شیرین در سینهام شعلهور مىشود و اشک از گوشههاى چشمم بیرون مىزند. صداى غمگینى از دور دستها به گوش مىرسد: السلام علیک یا اباعبداللَّه .
۹۹/۰۹/۲۶